روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت .
پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد ديگرى ازدواج نمود.
از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى در خانه را صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود.
مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت كه ناگهان بديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد و با چشم گريان برگشت .
شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت : اين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان كرد.
وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت : اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم .
شيخ زين العابدين مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى ساكن كربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى كرد و به محتاجان مى داد، و هر چند وقت كه بعضى از هند به كربلا مى آمدند قرضهاى او را مى دادند.
روزى بينوائى به در خانه او رفت و از او چيزى خواست . شيخ چون پولى در بساط نداشت ، باديه مسى منزل را برداشت و به او داد و گفت : اين را ببر و بفروش .
دو سه روز بعد كه اهل منزل متوجه شدند كه باديه نيست فرياد كردند كه : باديه را دزد برده است . صداى آنان در كتابخانه به گوش شيخ رسيد؛ فرياد برآورد كه : دزد را متهم نكنيد، باديه را من برده ام .
در يكى از سفرها كه شيخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بيمار مى شود. ميرزاى شيرازى از او عيادت مى كند و او را دلدارى مى دهد. شيخ مى گويد: من هيچگونه نگرانى از موت ندارم وليكن نگرانى من از اين است كه بنا به عقيده ما اماميه وقتى كه مى ميريم روح ما را به امام عصر عليه السلام عرضه مى كنند. اگر امام سئوال بفرمايند: زين العابدين ما به تو بيش از اين اعتبار و آبرو داده بوديم كه بتوانى قرض كنى و به فقرا بدهى ، چرا نكردى ؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم ؟!
گويند ميرزاى شيرازى پس از شنيدن اين حرف متاءثر مى شود به منزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا داشته ميان مستحقين تقسيم مى كند.
يك روز كه ابوذر مريض بود، به عصا تكيه كرد و نزد عثمان آمد، ديد صد هزار درهم جلو عثمان ، و جمعيتى هم اطرافش نشسته انتظار دارند اين مال را ميانشان قسمت كند.
ابوذر: اين چه مالى است از كجا و مصرفش چيست ؟ عثمان : اين صدهزار درهم است از محلى آورده اند منتظريم اين مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد چه تصميم بگيريم . ابوذر: صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟ عثمان : البته صد هزار درهم .
ابوذر: ياد دارى شبى با تو خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شديم ، حضرت بحدى محزون و غمناك بود كه جواب سلام درستى به ما نداد، روز بعد ما خدمت ايشان رسيديم ، او را خندان و خوشحال يافتيم ، گفتيم پدر و مادرمان به قربانت ديشب شما را خيلى محزون ديديم و امروز چنين خندان ؟
فرمود: آرى ديشب چهار دينار از بيت المال مسلمين پيش من بود كه تقسيم نكرده بودم ، مى ترسيدم اجلم فرا رسد و اين مال من تلف شود، اما امروز آن را به مصرف رسانيده خوشوقتم .
1 - اين داستان دليل محكم بر رشادت و شجاعت فوق العاده خليل الرحمان (ابراهيم ) است . تصميم ابراهيم راجع به شكستن بتها و ويران كردن مظاهر و وسائل شرك ، چيزى نبود براى نمروديان مخفى مانده باشد، زيرا او نكوهش و بدگوييهاى خود، كمال تنفر و انزجار خويش را از بت پرستى ابراز داشته بود.
2 - ضربات شكننده ابراهيم (ع ) اگر چه به صورت ظاهر يك قيام مسلحانه و خصمانه بود ولى قيافه واقعى اين نهضت چنان كه از گفتار ابراهيم با هيئت دادرسان استفاده مى شود فقط جنبه تبليغاتى داشت ، زيرا وى آخرين چاره را براى بيدار كردن عقل و فطرت خفته آنها اين ديد كه ، تمام بتها را بشكند و بزرگتراز همه را سالم نگاه دارد.
3 - حضرت ابراهيم (ع ) مى دانست با اين كار به حيات و زندگى او خاتمه داده خواهد شد و قاعدتا بايد زياد مضطرب و متوارى گردد لااقل از مزاج و بذله گويى دست بردارد ولى برعكس كاملا بر روح و اعصاب خود مسلط بود، و اين بذله گويى در محكمه ظالمان ، سخن كسى است كه خود را براى هر گونه حادثه اى آماده سازد و بيم و هراس به خود راه نداده باشد.
در كتابي كه فيلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائي صاحب تفسير الميزان مقدمهاي بر آن نگاشته بود خواندم:
عباس صفوي در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصباني شده و خشمگين ميشود، در پي غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنميگردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه ميرسد، بر ناموس خود كه از زيبائي خيره كنندهاي بهره داشت سخت به وحشت ميافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولي او را نمىيابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب ميشود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادي كه طلبهاي جوان و فاضل بود ميرود، در حجره را ميزند، محمدباقر در را باز ميكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او ميگويد از بزرگ زادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كني ترا به سياست سختي دچار ميكنم . طلبه جوان از ترس او را جا ميدهد، دختر غذا ميطلبد، طلبه ميگويد جز نان خشك و ماست چيزي ندارم، ميگويد بياور . غذا ميخورد و ميخوابد.
وسوسه به طلبه جوان حمله ميكند، ولي او با پناه بردن به حق دفع وسوسه ميكند، آتش غريزه شعله ميكشد، او آتش غريزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روي آتش چراغ خاموش ميكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه ميافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نميدادند، ولى دختر از حجره بيرون آمد، چون او را يافتند با صاحب حجره به عالي قاپو منتقل كردند .
عباس صفوي از محمدباقر سئوال ميكند ديشب، در برخورد با اين چهره زيبا چه كردي؟ وي انگشتان سوخته را نشان ميدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم ميگيرد، چون از سلامت فرزندش مطلع ميشود، بسيار خوشحال ميشود، به دختر پيشنهاد ازدواج با آن طلبه را ميدهد، دختر نيز که از شدت پاكي آن جوانمرد بهت زده بود، قبول ميكند. بزرگان را ميخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقير مازندراني ميبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به ميرداماد ميشود و چيزي نميگذرد كه اعلم علماي عصر گشته و شاگرداني بس بزرگ هم چون ملا صدراي شيرازي صاحب اسفار و كتب علمي ديگر تربيت ميكند .
منبع:
عرفان اسلامي (شرح جامع مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه)، جلد 8 ، حسين انصاريان .
به روايت افسانهها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد ووسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري بهنمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبي وديگر شرارتها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظرميرسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسي از اوپرسيد: اين وسيله چيست؟
شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي است
آنمرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟
شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخداد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بياثر ميشوند، فقط با اينوسيله ميتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفقشوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، ميتوانم با او هر آنچهميخواهم بكنم..
من اين وسيله را در مورد تمامي انسانها به كار بردهام. بههمين دليل اين قدر كهنه است.
در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤ ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس از ده سال از دنيا رفت . برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به برادر سومى گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود، قبول نمى كرد.
گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم .
پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره حاضر نيستم . علت را پرسيدند، گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.
برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اين مشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.
گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟ گفت : زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همين عمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم .
زاهد
پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خداوند جهان آن که زاهد است نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مرا این شوخدیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد کــه درم گـرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
ثناگویی امیر دزدان...
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.
سعدي گويد :
دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگری بزور و بازو نان خوردی، باری توانکر گفت درويش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی، گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت رهايی يابی که خردمندان گفته اند نان خود خور و نشستن به که کمر زرين بخدمت بستن...
سعدي گويد :
بدي را بدي سهل باشد جزا اگر مردي " اَحسِن الي مَن اَساء"
سعدي گويد :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدي گويد :
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است، گفت آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
سعدي گويد :
همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری
سعدي گويد :
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
سعدي گويد :
دو کس دشمن ملک و دیناند، پادشاه بیحلم و زاهد بیعلم.
سعدي گويد :
داروی تربیت از پیر طریقت بستان کآدمی را بتر از علت نادانی نیست
سعدي گويد :
اسکندر رومی را گفتند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی؟ گفت: هر مملکت را گرفتم رعیتش را نیازردم و نام پادشاهان جز به نیکویی نبردم.
سعدي گويد :
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد در دست زن گريز راي.
سعدي گويد :
دشمن چون از همه حيلتي فرو ماند سلسله دوستي بجنباند. پس آنگه به دوستي كارها كند كه هيچ دشمني نتواند.
سعدي گويد :
سخن میان دو دشمن چنان گوی كه چون دوست گردند شرمنده نباشی.
سعدي گويد :
سر دشمن به دست دشمن دیگر كوب كه از دست هر دو خلاصی یابی.
سعدي گويد :
دشمن چواز هر حیله ای در ماند، سلسله ی دوستی بجنباند. پس كارها بكند به دوستی كه هیچ دشمن نكند به دشمنی.
سعدي گويد :
سفله چون به هنر با كس بر نیاید به غیبت كارها سازد.
سعدي گويد :
نه چندان درشتی كن كه از تو سیر شوند، نه چندان نرمی كن كه بر تو دلیر شوند.
سعدي گويد :
از نظر هرکسی عقل او کامل است و فرزندش در چشم او زیبا جلوه می کند.
سعدي گويد :
آدمی با کینه، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند.
سعدي گويد :
به گرسنگي مردن بهتر كه نان فرو مايگان خوردن.
سعدي گويد :
هر آن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی وقتی دشمن تو گردد و هر گزندی توانی به دشمن مرسان که باشد وقتی دوست گردد.
سعدي گويد :
انديشه کردن که چه گويم، بهتر از پشيماني خوردن که چرا گفتم.
تعداد صفحات : 10

به پایگاه جامع فرهنگی مذهبی محبّان مهدی (عج) خوش آمدید... ❀♥ صلوات بر محمد و آل محمد ♥❀