ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم، و سحر در كنار بيشه اي خفته. شوريده اي كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اي برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت. چون روز شد، گفتمش: «آن چه حالت بود؟» گفت: «بلبلان را ديدم كه به نالش در آمده بودند از درخت، و كبكان از كوه، و غوكان در آب، و بهايم از بيشه، انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته».
دوش مرغي به صبح مي ناليد عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكي از دوستان مخلص را مگر آواز من رسيد به گوش
گفت باور نداشتم كه تو را بانگ مرغي چنين كند مدهوش
گفتم: «اين شرط آدميت نيست مرغ، تسبيح گوي و من خاموش»
:: موضوعات مرتبط:
گلستان سعدي ,
:: برچسبها:
گلستان سعدي ,
حكايت زيبا ,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0