جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد.
صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند.
او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند.
گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!
رساله ی دلگشا عبید زاکانی
خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است...
شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید!!!
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی
رساله ی دلگشا عبید زاکانی
ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود.
با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی
نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت
در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید
از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال
در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است
و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .....
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی
تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم....
شیخ گفت حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم
به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.
منابع: مخزن المعارف و اللطائف ابوسعید ابوالخیر
سلطانی شبی در تخت خفته و گله می کرد که:
خدایا چرا بر ما نظر نمی کنی؟
صدایی از بام شنید.
سلطان آواز داد کیستی؟
جواب داد : آشناست . شتری گم کرده ام دنبال آن می گردم.
سلطان گفت : ای جاهل ،شتر در بام می جویی؟
جواب داد : ای غافل ،خدای را در جامه اطلس ،
خفته بر تخت زرین می طلبی؟