یکی از آشنایان - خدا رحمتش کناد - در وسط تابستان در غیر ماه مبارک رمضان روزه داشت ، به او گفتم : آقا شما در این سن و در این هوای گرم و سوزان روزه دارید؟!
در جوابم گفت : من از این بدن سیلی خورده ام ، سرکشی کرد و مرا به این سو آن سو کشانید، حالا من می خواهم انتقام بکشم و او را بدارم.
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود، و در بحر مکاشفت مستغرق شده ، حالی که از آن معاملت باز آمد یکی از محبّان گفت : از این بوستان که بودی چه تحفه کرامت کردی اصحاب را؟
گفت : به خاطر داشتم که چون به درخت گل برسم دامنی پر کنم
هدیه اصحاب را، چون برسیدم بوی گل چنانم مست کرد که دامنم از دست برفت. [1]
[1]. هزار و یک کلمه ، ج 3، ص 384 - 383.
سلطان محمود، اندامی متناسب و قامتی رشید داشت، ولی رویش پر آبله و بسیار کریه المنظر بود. روزی صورت زشت خود در آینه دید وسخت پژمرده و متفکر گشت. وزیر بر او وارد شد و سبب اندوهش را پرسید. سلطان گفت:«در مَثَل گویند که دیدار پادشاهان، مایه شادی دل و روشنی چشم است. ولی من چنین پندارم که چهره زشتم، نه تنها شادی بخشِ دل ها نیست، بلکه وحشت افزا ونفرت بار است.» وزیر گفت:«غمین مباش، از آنکه زشتی رویت را از هزار کس یکی نمی بیند، امّا اگر پاکیزه سیرت و دادگر و مردم نواز باشی، آوازه نیکویی هایت را همگان می شنوند واین، قبح صورتت رامی پوشاند.»
1. امام رضا (علیه السلام) از پدرانش از حضرت علی (علیه السلام) نقل کرده است که پیامبر «صلی الله علیه وآله» فرموده است : یا علی با شخص ترسو مشورت نکن زیرا او راه خروج [ از گرفتاری ها ] را برای تو سخت جلوه می دهد و حتماً با بخیل مشورت نکن، زیرا تو را از هدف بازمی دارد. با حریص مشورت نکن زیرا او کار بد را زیبا جلوه می دهد، و بدان که ترس و بخل و آزمندی غریزه ای است که از سوءظنّ ناشی می شود
(علل الشرایع ، ص 178)
2. عمّار ساباطی گوید : امام صادق (علیه السلام) به من فرمود : ای عمّار اگر می خواهی نعمت برایت با دوام و مردانگی ات کامل و زندگی ات اصلاح گردد، در کار خویش با بردگان و اشخاص فرومایه مشورت مکن، زیرا اگر به آنان اعتماد کنی به تو خیانت می کنند، و اگر خبری به تو بدهند دروغ می گویند و اگر گرفتار شوی تو را خوار می سازند و اگر به تو وعده ای دهند، به آن وفا نمی کنند.
(علل الشرایع ، ص 187)
3. امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: از پدرم شنیدم که می فرمود: حق را بپا دار و برای آنچه از تو فوت شده افسوس مخور و از آنچه به تو مربوط نیست کناره گیر. از دشمن دوری کن، و از دوست خویش بر حذر باش، ( با احتیاط با او برخورد کن ) و با مردم امین همنشین و دوست باش، و امین کسی است که از خدا بترسد، و با بدکار همنشینی مکن، و او را بر راز خویش آگاه مگردان، و امانت خود را به او مسپار، و در کارهایت با کسانی که از پروردگار خویش می ترسند، مشورت نما.
(علل الشرایع ، ص 187)
سلمان فارسی: سرانجام بخیل یکی از این هفت حالت است.
1. می میرد و مالش به وارث می رسد و او آن را در معصیت خدا مصرف می کند.
2. خدا ظالمی را بر او مسلط می کند و اموالش را با خفت و خواری می گیرد.
3. گرفتار هوی و هوس می شود و همه اموال خود را تباه می کند.
4. به فکر ساختن ویرانه ای می افتد و ثروتش را در این راه از دست می دهد.
5. به معصیت و نکبتی گرفتار می شود مانند غرق شدن، آتش سوزی و سرقت.
6. به درد بی درمانی مبتلا می شود و ثروت خود را صرف مداوا می کند.
7. ثروتش را در محلی به خاک می سپارد و بعد فراموش می کند و آن را نمی یابد.
وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی، از جهانیان بسته و ملوک و اغنیاء را در چشم همت او هیبت و شوکت نمانده.
هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنانست که بنان و نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است.
دیگر روز ملک به عذر قدمش رفت عابد از جای برخاست و ملک را در کنار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چون غایب شد یکی از اصحاب پرسید: شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدم. گفت: نشنیدی؟
هر که را بر سماط بنشستی واجب آمد بخدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین بسر آرد دماغ
ور نبود بالش آکنده پر خواب توان کرد حجر زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ
فُضیل بن عیاض یکی از رجال طریقت است. او شاگردی داشت که از همه شاگردان دیگرش داناتر و بزرگوارتر و اعلم تر بود.
این شاگرد را مرضی دچار گردید، و ناخوش شد، تا اینکه مرگش رسید. در حال احتضار بود که فُضیل بر سر بالین او آمد. نزد سر او نشست و شروع کرد به قرآن خواندن. سوره یس را می خواند، که یک وقت شاگرد محتضر گفت: این سوره را مخوان ای استاد. پس فُضیل ساکت شد و به او گفت: بگو لااله الا الله گفت: نمی گویم آن را، به خاطر آنکه العیاذ بالله من از آن بیزارم و در همان حال از دنیا رفت. یعنی در حال کفر مرد. فضیل از مشاهده این حال خیلی درهم و ناراحت شد و از منزل او خارج گردید و به منزل خود رفت. و از منزل بیرون نیامد و همچنان در فکر او بود. تا او را در خواب دید که او را به سوی جهنم می کشند.
فُضیل از او پرسید: این چه حالتی بود از تو سرزد، تو اعلم شاگردان من بودی. چه شد که خداوند معرفت را از تو گرفت و با عاقبت بدی مُردی؟
گفت: برای سه چیز که در من بود، مرا این طور بدبخت و بیچاره نمود.
اول: نمّامی و سخن چینی که پشت سر برادران مؤمنم بود.
دوم: حسد می بردم ، نمی توانستم ببینم کسی از من بالاتر است، چون به او حسد می ورزیدم .
سوم: آنکه مرضی در من بود که به طبیبی رُجوع نمودم و او به من گفته بود که در هر سال یک قدح از کاسه بزرگ تر، شراب بخور و اگر نخوری این علت در تو باقی خواهد ماند. پس برحَسب امر آن طبیب، شراب خوردم و به این سه چیز که در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم.
یاد دارم در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمت الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانه ای بگذارد. چنان خواب غفلت برده اند که گوئی مرده اند. گفت: جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی نبخشد نبینی هیچکس عاجزتر از خویش.
روزی عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) از امام زین العابدین درخواست موعظه کرد. حضرت فرمود: آیا واعظی بالاتر از قرآن وجود دارد؟ خداوند می فرماید: وَیْلٌ لِلْمُطَفَّفین؛ وای بر کم فروشان. (مطففّین: 1) وقتی سخن خدای متعال درباره کم فروشان چنین است، پس چگونه است حالِ کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟
گویند: از عالمی مسئله ای پرسیدند، گفت: نمی دانم. سؤال کننده گفت: شرم نمی کنی که به جهل و نادانی خود اعتراف می کنی. گفت: چرا شرم کنم از گفتن کلمه ای که فرشتگان به آن سخن گفتند و هنگامی که خداوند درباره «اسماء» از آنها پرسید، گفتند: سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا الاّ ما عَلَّمْتَنا؛ خدایا ما چیزی نمی دانیم، جز آنچه تو به ما آموختی.
از بزرگی پرسیدند: اگر خدای تعالی رحیم است، پس چگونه بندگان را عقوبت فرماید؟
گفت: رحمت او بر حکمتش چیره نشود.
می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.
از حکیمی پرسیدند: روز خویش را چگونه آغاز کردی؟
گفت: در حالی آغاز کردم که دنیا، مایه اندوهم بود و آخرت، موجب کوششم.
شخصی پرسید: اگر بمیرم، مرا به کجا می برند؟
گفتند: نزد خدای متعال.
گفت: خوشحالم از اینکه مرا نزد کسی می برند که جز نیکی، چیزی از او ندیده ام.
به بزرگی گفتند: فلانی، بر تو می خندد. او گفت: اِنَّ الّذینَ اَجْرَموا کانوا مِنَ الّذینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ؛ همانا بدکاران بر اهل ایمان می خندند (المطففّین: 29)
از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه می توان تمام زندگی را روشن و پاک نگه داشت؟ گفت: بله. پرسیدند: آن کدام کلمه است؟ گفت: آن کلمه، عبارت است از محبت به دیگران.
به حکیمی گفتند: بیان کدام حقیقت روا نیست؟
گفت: آن که مرد از نیکی های خود بگوید.
مردی، دیگری را گفت: تو مؤمنی؟ مرد گفت: اگر منظور، این سخن پروردگار است که فرماید: آمنّا باللّه ِ و ما اُنزِلَ عَلَینا؛ به خدا و کتاب او ایمان آوردیم، (آل عمران: 84) آری! و اگر اینکه می گوید: الَّذینَ اِذا ذُکِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ؛ چون ذکری از خدا شود، دل هاشان لرزان و ترسان شود، (انفال: 2) نمی دانم.
امام صادق علیه السلام از یکی از شیعیان، به نام سلیمان پرسید: جوان مرد کیست؟ عرض کرد: فدایت شوم، جوان مرد به نظر ما همان جوان است. حضرت فرمود: مگر نمی دانی اصحاب کهف همه افرادشان پیر بودند، ولی خداوند به خاطر ایمانشان، آنان را جوان مرد نامید؟ (کهف: 10) سپس فرمود: ای سلیمان! کسی که به خدا ایمان آوَرَد و تقوا پیشه کند، جوان مرد است؛ مَنْ آمَنَ بِاللّه ِ وَاتَّقی فَهُوَ الْفَتی.
حکیمی را گفتند: چیزی برتر از طلا دیده ای؟
گفت: بله! قناعت.
در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله ، مردی از اصحاب آن حضرت سخت تهی دست شده بود. کار به جایی رسید که به ناچار، همسرش به او گفت: برو به حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و جریان را بگو تا ایشان کمکی کند. آن مرد چنین کرد و جریان را عرض کرد. پیامبر به او فرمود: کسی که از ما تقاضا کند، به او می بخشیم، ولی اگر خصلت بی نیازی را پیشه خود سازد، خداوند او را بی نیاز می کند. آن مرد، از سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله جان گرفت و با همتی قهرمانانه و توکل به خدا، کمر همت بست و به وضع زندگی اش سر و سامان داد.
از افلاطون پرسیدند: انسان چگونه می تواند از دشمنش انتقام بگیرد؟
گفت: با بخشش و کرم.
روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟
مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.
سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد؟
گفت: آن گاه که نفس خویش را کوچک شمردم.
از دانشمندی پرسیدند: کسی که قرآن می خواند و نمی داند که چه می خواند، آیا هیچ اثری دارد؟ گفت: کسی که دارو می خورد و نمی داند که چه می خورد، اثر می کند؛ چگونه قرآن اثر نکند، بلکه بسیار اثر می کند!؟ پس چگونه خواهد بود، اگر بداند که چه می خواند.
از بزرگی پرسیدند: بزرگ ترین مصیبت ها کدام است؟
گفت: آنکه بر کار نیک توانا باشی و چندان انجام ندهی که از دست بدهی.
بزرگی را از نشانه بردباری پرسیدند.
گفت: ترک گِله و پنهان داشتن رنج.
بزرگی را پرسیدند: چگونه به این مرتبه از سروری رسیدی؟ گفت: با هیچ کس دشمنی نکردم، مگر آنکه میان خود و او، جایی برای آشتی باقی گذاشتم.
پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم. حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند که روی آن نوشته شده بود: «این نیز بگذرد».
جایی در بهشت
روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی درخواست کرد. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمان ها و زمین است و برای تو،
به اندازه جای پایی هم نباشد.
مرحوم شیخ میگفتند: اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً خواهد گردید.
بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شب آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت
نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم...
اشاراتی در عظمت قرآن
اگر درست به قرآن عمل می کردیم، با عمل خود دیگران را جذب می کردیم؛ زیرا مردم غالباً – به جز عدّۀ معدود – خواهان و طالب نور هستند.
قرآن، انسان را به غایت کمال انسانی می رساند. ما قدردان قرآن و عدیل آن: اهل بیت (علیهم السلام) نیستیم.
مدام به قرآن نگاه کردن، دوای درد چشم است
در محضر جمال العارفین آیة الله میرزا جوادآقا ملکی تبریزی
ضرورت تلاش جدی سالک برای بدست آوردن منافع اخروی:
اى انسان! اندكى به خود آى و انديشه نماى و ببين كه تو در رابطه با منافع اين دنياى دون و زبون، در حركات و سكنات خود آن گونه عمل مى كنى و مراقبت دارى كه آنچه پر سودتر است، بدست آورى؟! ....
حضرت مريم«سلام الله علیها» در حالی که روزهدار بود، سرگردان کوه و بيابان شده بود. حضرت عيسي«سلام الله علیه» براي به دست آوردن سبزی یا خوراکی دیگری که مادرش بتواند با آن افطار کند، از وی جدا شد. هنگام بازگشت دریافت که حضرت مریم«سلام الله علیها» دار فاني را وداع گفته است. با معجزه، مادر را زنده كرد و به او گفت: آیا تمایل داری به دنيا بازگردي؟ حضرت مریم«سلام الله علیها» در پاسخ گفت: آري دوست دارم به دنيا برگردم و دوباره نماز بخوانم و با خداي خود صحبت كنم. در شبهاي بسيار سرد وضو بگيرم و در روزهاي بسيار گرم روزهدار باشم. اين در حالي است كه جايگاه حضرت مريم«سلام الله علیها» در برزخ و قيامت، بهشت است. جايگاهي كه خداوند در مورد آن ميفرمايد:
«يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوابٍ وَ فيها ما تَشْتَهيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ وَ أَنْتُمْ فيها خالِدُونَ» [1]
براي مومنان كاسههاي زرين و كوزههاي بلورين دور ميزنند و در آنجا هرچه نفوس را بر آن ميل و اشتهاست و چشمها را شوق و لذّت مهيّا باشد و مؤمنان در آن جاويدان و متنعم خواهد بود.
در عين حال حضرت مريم«سلام الله علیها» به مقام لقاء خداوند رسيده است. از اینرو حاضر است بهشت و نعمتهاي بهشتی را برای راز و نياز با خداوند خود رها كند. برای ادامۀ معاشقه با خدا، تمایل دارد به دنیایی برگردد که در آن دنيا هیچ مالی ندارد. از خوراک و پوشاك و مسكن، برای او خبری نیست. ولی حاضر است برگردد و در روزهای بلند و گرم روزه بگیرد و در بیابان و صحرا با خدا راز و نیاز کند.
[1].الزخرف / 71
(پايگاه اطلاع رساني مرجع عاليقدر حضرت آية الله العظمى مظاهری مدّ ظلّه العالى: Web:www.almazaheri.org)
بزرگی را پرسیدند زندگی چند بخش است؟
گفت: دو بخش. کودکی و پیری ...
گفتند: پس جوانی چه شد؟
گفت: با عاشقی سوخت، با بي وفايي ساخت و با جدایی مرد.
در نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی آمده است که :
نقل است که شبی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می کرد، آوازی شنود که هان بوالحسن، خواهی آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت:ای بار خدای، خواهی تا آنچه از تو می دانم و از "کرم" تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟
آواز آمد : نه از تو ، و نه از من !!!
علامه حسن زاده آملی:
تا دهان بسته نشود دل باز نمیشود، و تا عبد الله نشوی عند الله نشوی، آنگاه از انسان اگر سَر برود؛ سحر نرود.
اول جهاد با مال است، بعد جهاد با نفس. نکند هنوز مالت را نداده باشی و برای جهاد با نفس به اینجا آمده باشی.
(مصباح الهدی، صفحه ۲۴۶)
عالمی می گفت: همانا در دنیا بهشتی هست که هر کس وارد آن نشده، وارد بهشت نخواهد شد.
گفتند: آن را به ما نشان بده؟
گفت: آن بهشت، ایمان است.
تعداد صفحات : 2
به پایگاه جامع فرهنگی مذهبی محبّان مهدی (عج) خوش آمدید... ❀♥ صلوات بر محمد و آل محمد ♥❀