سلطانی شبی در تخت خفته و گله می کرد که:
خدایا چرا بر ما نظر نمی کنی؟
صدایی از بام شنید.
سلطان آواز داد کیستی؟
جواب داد : آشناست . شتری گم کرده ام دنبال آن می گردم.
سلطان گفت : ای جاهل ،شتر در بام می جویی؟
جواب داد : ای غافل ،خدای را در جامه اطلس ،
خفته بر تخت زرین می طلبی؟